دل نوشته های یک دوست... | ||
یه کم در موردش فکر کن
خیلی تلخ که ببینی یه آهو اسیر پنجه های یه شیر شده، ولی تلخ تر اینه که ببینی یه شیر اسیر چشمهای یه آهو شده. برگرفته از وبلاگ :دنیای با عشق [ یکشنبه 93/12/3 ] [ 7:3 عصر ] [ حمید رضا ]
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .
[ سه شنبه 93/9/4 ] [ 6:30 صبح ] [ حمید رضا ]
فرا رسیدن ایام عزای سالار شهیدان، حضرت حسین بن علی علیهماالسلام بر تمام شیعیان و دلسوختگان و عاشقان حضرتش سلیت باد. خیمه ماه محرم زده شد بر دل ما باز نام تو شده زینت هر محفل ما جز غم عشق تو ما را نبود سودایی عشق سوزان تو آغشته به آب و گِل ما [ دوشنبه 93/8/12 ] [ 6:30 عصر ] [ حمید رضا ]
چقدر عجیبه !!!!!!!!!!!!!!!
چقدر عجیبه : تا وقتی مریض نباشی کسی برات گل نمیاره تا فریاد نزنی کسی به سویت باز نمیگرده تا گریه نکنی کسی نوازشت نمیکنه تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد و تا وقتی که نمیری کسی تو رو نمیبخشه
برچسبها: داستانهای کوتاه ولی آموزنده... [ یکشنبه 91/7/2 ] [ 6:24 صبح ] [ حمید رضا ]
.
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کوری؟”
.
.
.
مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی . . .
.
.
.
هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است
منبع: http://tobe-or-notobe.blogfa.com/
برچسبها: داستانهای کوتاه ولی آموزنده... [ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 10:37 عصر ] [ حمید رضا ]
موفقیت... موفقیت فرمول مشخصی دارد 1درصد استعداد 99درصد پشتکار ادیسون برچسبها: داستانهای کوتاه ولی آموزنده... [ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 10:33 عصر ] [ حمید رضا ]
بخشندگی
بخشندگی را از گل بیاموز، زیرا حتی ته کفشی که لگدمالش میکند را هم خوش بو میکند
برچسبها: حکمتداستانهای کوتاه ولی آموزنده... [ سه شنبه 91/6/28 ] [ 7:30 صبح ] [ حمید رضا ]
آرزو... تو آرزو میکنی وخدا هم میشنوه وهیچوقت فراموش نمیکنه؛ولی تو فراموش میکنی که اون چیزی که امروز داری،آرزوی دیروزت بوده
منبع:
برچسبها: حکمتداستانهای کوتاه ولی آموزنده... [ یکشنبه 91/6/26 ] [ 9:57 صبح ] [ حمید رضا ]
داستان کوتاه : زود قضاوت نکنید!!!یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهرهاش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل میگیرد و سر میز مینشیند و سپس یادش میافتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند میشود تا آنها را بیاورد اما وقتی برمیگردد، با شگفتی مشاهده میکند که یک مرد سیاهپوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافهاش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست !!! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس میکند اما بهسرعت افکارش را تغییر میدهد و فرض را بر این میگیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمین? اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر میگیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعد? غذاییاش را ندارد. در هر حال، تصمیم میگیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ میدهد ! دختر آلمانی سعی میکند کاری کند؛ اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. به این ترتیب، مرد سالاد را میخورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمیدارند، و یکی از آنها ماست را میخورد و دیگری پای میوه را. هم? این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرمکننده و با مهربانی لبخند میزنند. آنها ناهارشان را تمام میکنند… زن آلمانی بلند میشود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاهپوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی میبیند، و ظرف غذایش را که دستنخورده روی میز مانده است…. هیچ گاه زود قضاوت نکنید برچسبها: حکمتداستانهای کوتاه ولی آموزنده... [ یکشنبه 91/6/26 ] [ 7:43 صبح ] [ حمید رضا ]
لالایی زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد. منبع:
برچسبها: حکمتجملات زیباداستانهای کوتاه ولی آموزنده... [ شنبه 91/6/25 ] [ 12:25 عصر ] [ حمید رضا ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |